قسمت سوم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 271
بازدید کل : 22050
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 6
:: بازدید ماه : 271
:: بازدید سال : 807
:: بازدید کلی : 22050

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت سوم
چهار شنبه 25 بهمن 1391 ساعت 20:23 | بازدید : 1465 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )


مینا و مامانش بلند شدند و دیگه یواش یواش میخواستن برن . مامانش گفت : آقا رضا مرسی گلم .

منم گفتم : تشکر . خداحافظ .

مینا و مامانش رفتن خونه شون . منم رفتم اتاق آبجیم که یه گوشمالیه حسابی بهش بدم . که چرا

نیومده میگه که "مامان رضا سیگار کشیده " اصلا یه بچه چی میفهمه که سیگار چیه ؟؟؟

خواستم آبجی کوچولو رو نصیحتش کنم مامانم صدام کرد . رضا بیا غذا تو بخور سرد میشه هاااا .

دیگه از کارم منصرف شدم رفتم آشپزخونه . وقتی رسیدم آشپزخونه یه تیکه انداختم گفتم مامان این مینا

چرا هر وقت کارش لنگه میاد خونه ما ؟؟؟ مگه فامیلی چیزی ندارن ؟؟؟ مامان گفت : زبونتو گاز بگیر .

اونا همسایه مونن مگه میتونم بیرونشون کنم .

بابام از راه رسید . سلام کردم . بابامم که مثل همیشه نرسیده گفت : رضا جوون از درس و مدرسه چه

خبر . منم خودمو زدم به غش بازی گفتم : خدایا از اون زلزله های 8 ریشتری بزن ؛مدرسه ما رو خراب کن

دیگه کسی به مدرسه گیر نده . هم من راحت شم هم بابام . و بابام هم وقتی کلمه هشت ریشتری رو

شنید گفت : چی ؟ چی شد ؟ هشت گرفتی پسر ؟

اونوقت من زدم سیم آخر . دیگه از عصبانیت سرم درد گرفت . مجبور شدم هیچی نگم . تو خودم ریختم

و خلاصه رفتم اتاق .

از قضا تو تلوزیون هم یه سریال عاشقونه شروع شده بود . من مجبور شدم رو در وایسی رو کنار بزارم از

اتاق بیام بیرون و اون سریال رو ببینم . بعد وقتی چشمام افتاد تو چشمای بابام . بابام خنده اش

گرفت ... من هم یه لبخند تلخی زدم .

اون ماجرا ها تموم شد و خوابیدیم . اتفاقی من اون ماجرای زمین خوردنم و خندیدن دخترا رو تو خوابم

دیدم ولی یه جور دیگه و یه جای دیگه . خواب خوبی بود . ولی توی خواب اون دختره که ازش خوشم

میومد رو ندیدم .  نمیدونم چرا ؟؟

بابت اون ناراحت بودم . صبح بازم زود پا شدم و دیگه از روی لجبازیم نرفتم جلوی پنجره . چون

نمیخواستم اون دختره رو ببینم

خلاصه یه اس ام اسی به علی انداختم . گفتم چیز نوشتنی داریم امروز ؟؟؟ جواب داد : نه

خیالم راحت شد . واسه اینکه بیکار نباشم دفتر خاطرامو برداشتم و ماجرای دیروز رو با یه لحن خوب و

عاشقانه نوشتم .

آخر سر وقت مدرسه رسید اومدم بیرون و طبق معمول مرتضی و علی اومدن و ما داشتیم راه میفتادیم

بریم مدرسه . اون روز آفتاب در اومده بود ولی هوا سرد بود .همه جا هم که پوشیده از برف بود . مرتضی

گفت رضا چه خبرا ؟؟؟

گفتم خبری نیست . داشتیم میرفتیم که مینا جلو راهم سبز شد . " گل بود و به سبزه نیز آراسته شد "

گفت رضا صبر کن کارت دارم . بر گشتم . گفت سلام ، منم گفتم علیک . گفت میخوام کتابی رو که دیروز

بهم دادی رو برگردونم بهت .

گفتم بزار وقتی از مدرسه اومدم بیار در خونمون بده . گفت نه باید الان بدم . یادم میره شرمنده

میشم . گفتم باشه فقط زود باش

وقت مدرسه مون دیر میشه . علی هم زل زده بود تو قیافه ی مینا . و مینا هم با اینکه نگاهش به من بود

کتاب رو در آورد و بهم داد

گفت : مرسی رضا جون . خیلی به دردم خورد . وقتی این حرف رو زد من نگاه کردم به علی دیدم علی رنگش پریده .

برگشتم به مینا گفتم قابلی نداره ؟ گفت ممنون . منم دیگه زیاد طولشش ندادم برگشتم به علی

گفتم : علی بیا بریم دیگه ...

علی بر گشت و یه حال عجیبی داشت . البته من قبلا ها به این ماجرا پی برده بودم که علی مینا رو

خیلی دوست داره . عاشقشه اصلا .ولی باورم نمیشد . که تو اون لحظه دیگه دیگه کاملا باورم شد ...

داشتیم راه میرفتیم . من وسط راه میرفتم و مرتضی و علی هم نارم راه میرفتن . همه مون ساکت

بودیم . چون من معمولا آدم کم حرفی هستم و مرتضی هم تا موضوعی نباشه حرفی نمیزنه .

ولی برخلاف دوتامون علی خیلی آدمه پر حرفیه .

علی گفت : رضا تو دیشب به مینا کتاب داده بودی ؟؟؟؟؟؟؟

گفتم : آره با مامانش اومده بودن خونه ما . مینا میخواست یه تحقیق بنویسه ازم کتاب خواست . منم ب

هش دادم .

علی گفت میشه اون کتابه رو ببینم . گفتم : علی زیاد گیر نده تو کلاس میدم . به علی شک کردم . فکر

کنم علی دلش پر بود .

وقتی فهمید که من به مینا کتاب دادم از دستم عصبانی بود . ولی علی که نمیدونه من اصلا از مینا

خوشم نمیاد و مجبورا اون کتاب رو دادم . علی گفت : نه رضا من الان اون کتاب رو میخوام . دوست دارم

بدون چه کتابیه .

گفتم باشه من نمیخوام دستامو از جیبم دربیارم سرده . بیا کیفمو باز کن خودت بردارش . کیف منم تک

کوله بود . دادم بهش باز کردکتاب رو برداشت . وقتی جلد کتاب رو دید گفت : این چه تحقیقیه که توش

شعر هم داره ؟؟؟

منم گفتم : آره منم نمیدونم چه تحقیقیه . وقتی علی صفحه اول کتاب رو باز کرد ، جا خورد ، از قضا مینا

برای جلب توجه من توصفحه اول کتاب با یه مداد رنگی یه شعر نوشته بود . متن شعر هم این بود "آه ...

آه ... اما چرا او نمیداند که در اینجا من دلم تنگ است...یه ذره ست ؟ ای داد بر من ... داد ... من نمیدانم

چرا طاووس من این را نمیداند؟ که من بیچاره هم در سینه دل دارم .

که دل من هم دل است آخر ؟ سنگ و آهن نیست . او چرا اینقدر از من غافل است آخر ؟ "

علی تیکه انداخت . گفت : این شعر رو هم سهراب سپهری با مداد رنگی نوشته ؟؟؟؟

گفتم کدوم رو میگی . اصلا چی میگی ؟ عقل تو کله ته ؟ گفت اینو کی نوشته ؟

وقتی شعر رو خوندم منم جا خوردم . به تپق زدن افتادم . گفتم : ش شاید . آ آبجی کوچیکم ب با مداد

رنگی نوشته باشه . نه؟

گفت مگه آبجیتم نوشتن بلده ؟؟ بعد من که دیگه حرفی نداشتم گفتم : اصلا تو چرا اینهمه سوال

میکنی . اصلا نخواستم کتاب رو بهت بدم . بده به خودم . کتاب رو گرفتم و از مرتضی و علی جدا شدم .

جلوتر تنهایی رفتم . علی گفت : خب حالا چرا ناراحت میشی .

من فقط واسه خودت دارم این سوال ها رو میپرسم که فردا اسیره این دختره نشی . تو دلم گفتم : آره

جونه خودت . تا حالا که تو اسیرشی . منم به امید اینکه اون دختره رو که مدرسه اش نزدیک مدرسه ما

باشه تند تند راه رفتم . آخه با مکث هایی که تو راه کردیم دیر شده بود . خلاصه مرتضی و علی خیلی

عقب موندن ...

 



|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
فرهاد در تاریخ : 1392/1/2/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
فهاد در تاریخ : 1391/11/26/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
کمپ عشق در تاریخ : 1391/11/26/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مبینا در تاریخ : 1391/11/26/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
mahsa در تاریخ : 1391/11/26/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مهســــــــــــــــــــــــــــا در تاریخ : 1391/11/26/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
sokot در تاریخ : 1391/11/26/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
فرهاد در تاریخ : 1391/11/26/4 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: